هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
شخصی

 

اثبات جهنم برای آقا داماد

دختر که از پروتستانهای متعصب بود از داماد پرسید:آیا به مسیح و بهشت و جهنم معتقد هستی؟

جوان پاسخ داد: خیر من اعتقاد چندانی ندارم.

دختر گفت: متاسفانه نمی توانم خود را به ازدواج با شما راضی کنم

جوان پاسخ داد: اعتقادات شخصی هر کس مربوط به خود اوست, و ربطی به شما ندارد.دختر گفت: بهتر است با مادرم مشورت کنم.

 

 او با مادرش مشورت کرد و گفت: مادر, خواستگار من از همه نظر خوب و پسندیده است ولی یک نقطه ضعف دارد و آن این است که اعتقادی به جهنم و بهشت ندارد چه کنم؟

مادر دختر گفت: مانعی ندارد. تو با او ازدواج کن بعدها ما عملا وجود جهنم را به او اثبات خواهیم کرد!!!!!

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:, توسط یوکا | 2 نظر

 

حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!
حمـاقـت یـعنـی مـن کـه  
اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوی !  
خـبری از دل تنـگـی تـو نمـی شود!  
برمیگردم چـون  
دلـتنـگـت مــی شــوم!!!
 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:, توسط یوکا | نظر بدهید

برای رسیدن به تو
پا پیش گذاشتم
خودم را قسمت كردم
تو را سهم تمام رویاهایم كردم
انصاف نبود
تو كه میدانستی با چه اشتیاقی
خودم را قسمت میكنم
پس چرا
زودتر از تكه تكه شدنم
جوابم نكردی
برای خداحافظی
خیلی دیر بود
خیلی دیر ....
 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:, توسط یوکا | نظر بدهید

این رسمش نبود که اینجوری تنهام بزاری

 عشقم بشیو بعدش بریو جام بزاری 

  این رسمش نبود من که به تو بدی نکردم 

 ولی با این همه از عشق تو برنمیگردم


 
 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 23 تير 1390برچسب:, توسط یوکا | نظر بدهید

 


 

   کاش می دانستی، من سکوتم حرف است، 
 حرف هایم حرف است، 
 خنده هایم، خنده هایم حرف است. 
 کاش می دانستی، 
 می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم. 
 کاش می دانستی، کاش می فهمیدی، 
 کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند، 
 یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند. 
 من کمی زودتر از خیلی دیر، 
 مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد. 
 تو نترس، سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد. 
 کاش می دانستی، 
 چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت، 
 در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست. 
تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.

 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, توسط یوکا | 2 نظر

 

حسادت نکن! این که بعد از تو بغل گرفته ام

  زانوی غـَم اســت


 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, توسط یوکا | 5 نظر


 

چند سال پیش ...

 

 وقتی كه تركم می كردی ؛

 

 گفتی كه از یاد ببرم ؛ هر آن چه بین مان بود  .........

 

 و من نیز اسمت را

 

 بر در و دیوار نوشتم

 

 تا خاطرم باشد كه باید ...

 فراموشت كنم !


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, توسط یوکا | 2 نظر

دلم میخواد زانومو مثل کوه بزارم زیر سرت تا آبشار طلایی

 گیسوات از اون بالا سرازیر بشه و زیر نور آفتاب به زیبایی

بدرخشه و من اون پایین زیباترین منظره عالم رو تماشا کنم و

گه گاه دستامو تولطافت آبشارت صفا بدم سرمو آروم آروم پایین

 بیارم و چشم تو چشمات بدوزم و در حالی که مست برق نگاتم 

 آهسته بهت بگم دوستت دارم عزیزم

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, توسط یوکا | 1 نظر

کسی هست آغوشش را،

شانه‌هایش را

به من قرض بدهد .!

تا یک دل سیر گریه کنم؟!

بدون هیچ حرف و سوال و جواب و دلداری و نصیحتی؟

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, توسط یوکا | 3 نظر

 

هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری ؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, توسط یوکا | 5 نظر